امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

♥♥♥ امیرعلیِ مامان ♥♥♥

29- خوشگله :)

 دیروز ساعت 18:20 از خواب بیدار شد و زورکی و با اصرار بردمش جیش.... آخه هی میگفت ندارم ولی من میدونستم که تازه از خوب بیدار شده و داره.... بردمش و بعد که جیشش رو کرد بوسیدمش و گفتم: آفرین پسرم... اونم لپمو کشید و گفت: خوشگله....   خیلی نگرانم.... و خسته... آخه جیشش رو بهم نمیگه...  هی سعی میکنه جلو خودش رو بگیره...  هرچی باهاش صحبت میکنیم من و باباش، افاقه نمیکنه... خیلی نگرانم....   دیروز رفتیم زیارت....  اونجا کلی بهش خوش گذشت...   اینجا میخواست جای پول کلاهش رو بندازه تو.... همه اش تو خیابون و تو حرم می...
18 شهريور 1393

28-اولین دوست دارم....

5 شهریور     00:05 بارها ازم آب خواست و هر دفعه فقط یه قُلپ خورد.... امیرعلی: آب ما... من: وای... چقد آب میخوری..؟ امیرعلی:     یه کم آب...  یه کم 13 شهریور    23:30 از خونۀ مامان بزرگ برمیگشتیم و دم در خونه مون پیاده شدیم....  طبق معمول روبروی خونه مون یه ماشین سنگین پارک کرده بود....  این دفعه از اونا بود که پشتش چادره و خیلی بزرگ... امیرعلی: اوووووه...   واااااای....  مــــاشینه.... من: این کامیونه...  ماشین بزرگ!! امیرعلی: عّای جون.. .   (آخ جون!!)   قــــشــــنگه.... من...
14 شهريور 1393

27- توالت رفتن!!

سلام به همه خوبین؟ خوشین؟   الهی همیشه خوب و شاد باشین... امروز   روزِ که امیرعلی پوشک نمیشه.... ولی هنوز خودش جیشش رو بهم نمیگه.....    خودم باید هی چک کنم و ازش بپرسم: من: امیرعلی! جیش نداری مامان؟ امیرعلی: نچ! من: امیرعلی! جیش نکنی تو شورتتا...  پوشک نیستیا.... امیرعلی: بلدم بابا..!!! من: امیرعلی! حواست باشه جیشت رو بهم بگیا... امیرعلی: خودم بلدم.... من: امیرعلی! جیش نداری مامان؟؟ امیرعلی: ندالَم بابا.... ولی بازم من باید چک کنم... یه ذره رو میریزه تو شورتش بعد از رفتارش میشه فهمید جیش کرده...  ...
12 شهريور 1393

26- مردِ کوچولویِ من :)

ساعت حدودای   بود که بابایی از سرکار برگشت و من رفتم تو آشپزخونه که براش غذا گرم کنم بابایی هم رفت دوش بگیره ساعت         از اونجا که از دیروز عصر هی مُدام سرگیجه داشتم مخصوصا وقتایی که سرپا بودم   باز سرم گیج رفت و در قابلمه از دستم افتاد و صدای بلندی داد و کلی چرخید و سروصدا کرد.... پسری هراسون اومد تو آشپزخونه     موتورش تو دست راستش و ماشینش تو دست چپش: پسری: اُه  خدّا...   سوخی؟   (سوختی؟) من: نه مامان. .. .    سرم گیج رفت از دستم افتاد..... پسری: وای من تَسّیدَم.....    (ترسیدم) موند...
4 شهريور 1393
1